رهایی...،اسمان از ان ماست...

ازاد باشیم و ازاد زندگی کنیم،

رهایی...،اسمان از ان ماست...

ازاد باشیم و ازاد زندگی کنیم،

رهایم کن

چرا از من همه خواهان لبخندند... 

مگر من حق ندارم 

از غمی سنگین برآورم ناله ای کوتاه 

یا نجوا به زیر لب کنم اندوه دیرین را؟ 

شکایت را کجا گویم،که را گویم 

کدامین گوش را آماده آه و ناله ام سازم 

کنون بگذار ای یار  عزیز،ای آشنا،ای دوست 

دمی پیشانیم را با سرانگشت ضعیف خویش بفشارم 

چه می پرسی 

کی ام، چونم، کجایم، راحتم بگذار 

رهایم کن به خود ای آشنا 

دستم به دامانت رهایم کن...

تنها یم نگذار

بیا صدا کنیم،
با سکوت!
بیا بیدار باشیم در عین خفتن!
بیا دریا دریا اشک باشیم در عین غرور!
بیا آزادی باشیم در عین اسارت!
بیا باشیم و بیندیشند که نیستیم!
چه خیالی ما که میدانیم عشق هرگز نمیمیرد،
بگذار بیداریمان تا همیشه کابوس باشد
برای ذلت زدگان تاریخ

دوست دارم ات...

همه را، همه را دوست می دارم
هر که با من شاد است و هر که با من می خندد را دوست می دارم
هر که بر من می گرید و هر که با من می گرید را دوست می دارم
هر که بر من زخم می زند و هر که زخمم را می شکافد دوست می دارم
هر که یادم می کند و هر که با یادم نیست را دوست می دارم
هر که فراموشم نمی کند و هر که فراموش نشدنی است را دوست می دارم
هر که دلم را شکست و هر که دل بر من سپرد را دوست می دارم
هر که مرا ساخت و هر که مرا شکست را دوست می دارم
من همه را دوست می دارم

آغاز

من دلم میخواهد...

خانه ای داشته باشم پردوست!

بر درش برگ گلی میکوبم...

روی آن با قلم سبز بهار.. می نویسم خانه ی دوستی ما اینجاست!

تا که سهراب نپرسد دیگر: 

خانه ی دوست کجاست؟؟؟